خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

کربلا ۱

بعضی از خاطره ها اونقدر قشنگن که ما آدما آرزو میکنیم  یه بار دیگه پیش بیاد و بعضی ها اونقدر تلخن که  نگرانیم که دباره پیش بیاد   

 دوست خوبم این خاطره ای که میخوام تعریف کنم هنوز برای خودم مثل یه رویا مونده و هیچ موقع فراموشش نمیکنم .

    

سفر به سرزمین عشق (کربلا) 

 یادش بخیر اوایل محرم ۸۳ بود . اون تاریخ بود که حس پنهان من به امامان به حقمون تازه داشت
آشکار میشد حسی که تمام وجودمو گرفته بود. 

 به جایی رسید که دلم اونقدر گرفته بود که تو دلم با خودم و خانوم فاطمه زهرا درد دل میکردم 

به خانوم گفتم خیلی دلم گرفته چی میشد روز عاشورای حسینی رو میتونستم کنار عزیز شما و آقای خودم حسین و برادرش آقا عباس باشم ؟ دلم داره لک میزنه برای دیدن کربلا  

اشک چشامو گرفته بوددیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم زار زار زدم زیر گریه  

خودم باورم نمیشد با این سن اینجوری گریه کنم 

سه روز مونده بود به عاشورا که یکی از دوستای قدیمم به مغازه من اومد(حسن)  

حسنی که چندین سال ندیده بودمش بعداز کلی خوش و بش شب با هم رفتیم تکیه و عذاداری کردیم. 

 فرداش که دباره اومد به مغازم گرم صحبت بودیم که حسن  گفت: مسلم دوست داری بری کربلا ؟ 

گفتم من الان تشنه کربلام  چطور دوست نداشته باشم  

اگه میشد!! همونطوری که تودلم داشتم با خودم میگفتم حسن گفت: مسلم یه آشنایی که من مادر صداش میکنم مترجم یه کاروان که چند وقت یک بار میره کربلا . چند وقت پیش به من اسرار کرد که من و دامادش تو این سفر باهاش باشیم . 

 من بهش گفتم که نمیتونم چون کار دارم

نمیدونین درون من آتش فشان میجوشید با اون سوالی که حسن قبلش پرسیده بود میشد حدس زد که حسن چی میخواد بگه  

گفت :میخوای باهاش صحب کنم بگم که تو باهاش بری ؟ 

 یهو یه چیزی یادم اومد یه خورده نا امید شدم

 .اونم مشکل مالی بود که واقعا در اون زمان بخاطر خرید لوازم  نمیتونستم 

 گفتم: حسن جان الان خیلی مشکل مالی دارم فعلا از پس هزینش برنمیام 

که حسن جواب داد نه مادر خودش میتونه به عنوان همراه دونفر رو با خودش بدونه هزینه ببره 

اینو که حسن گفت خیلی ذوق کردم .از فرط خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم  

پرسیدم کی صحبت میکنی ؟ کی حرکت میکنن؟

گفت: همین امشب کلی ازش تشکر کردم که امیدوارم کرده بود 

همون شبش حسن با موبایلم تماس گرفت با هیجان پرسید: مسلم کجایی؟ 

گفتم: مغازه  

گفت: این ادرسی که میدم رو یادداشت کن و سریع مدارکت رو بفرست به این ادرس چون فردا حرکت داری 

اونقدر خوشحال شدم که اشک شوق از چشام می اومد  

چون به ارزوم رسیده بودم به دلم اومده بود خانوم فاطمه زهرا وساطتم رو میکنه  

خدا رو شکر کردم و مدارک رو به پیک دادم گفتم سریع برسون به این آدرس 

فردا صبحش ساعت ۱۰ از محل قرار با اتوبوس حرکت کردیم به سمت سرزمین عشق و .....