خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

تولدگل



 تولدت مبارک  

 

 

درخت سیب

  

یکی نبود یکی بود....

 در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود ... با.. 

پسر بچه کوچکی...

این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند .... 

از تنه اش بالا رود... 

از سیب هایش بچیند و بخورد... 

در سایه اش بخوابد....  

زمان گذشت پسر بچه بزرگتر شد .... 

و به درخت بی اعتنا... 

دیگر دوست نداشت با او بازی کند .... 

......... 

......... 

......... 

 اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد ...  

درخت سیب به پسر گفت :  

((های بیا و با من بازی کن...)) 

پسر جواب داد: 

من که دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم..  

((به دنبال سرگرمی های بهتری هستم و برای خرید آنها پول لازم دارم..)) 

درخت گفت: 

 پول ندارم من ولی تو میتوانی سیب های مرا بچینی بفروشی و پول در بی آوری.... 

پسر تمام سیب های درخت را چیند و رفت سیب ها را فروخت و آنچه نیاز داشت خرید.. و.... 

درخت را باز فراموش کرد پیشش نیامد ... 

ودرخت دوباره غمگین شد.... 

مدتها گذشت پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد... 

درخت از او پرسید:((چرا غمگینی...؟ )) 

((بیا و در سایه ام بنشین بدونه تو خیلی احساس تنهایی میکنم...)) 

 پسر(مردجوان)جواب داد:

 فرصت کافی ندارم باید برای خانواده ام تلاش کنم .. 

باید برایشان خانه ای بسازم نیاز به سرمایه دارم... 

درخت گفت : 

سرمایه ای برای کمک ندارم تو میتوانی با شاخه هایم و تنه ام برای خودت خانه بسازی...

پسر خوشحال شد...

 و همه شاخه ها و تنه های درخت را برید و با آنها خانه ای برای خودش ساخت... 

دوباره درخت تنها ماند و پسر برنگشت... 

زمانی طولانی به سر آمد پس از سالیان دراز در حالی برگشت که پیر بود...

غمگین...   خسته....     تنها.... 

درخت از او پرسید:((چرا غمگینی؟)) 

ای کاش میتوانستم کمکت کنم ...  اما دیگر نه سیب دارم نه شاخه و نه تنه 

حتی سایه ام ندارم برای پناه دادن به تو ....    

هیچ چیز برا بخشیدن ندارم... 

پسر (پیر مرد)در جواب گفت: خسته ام از این زندگی و تنها ام..... 

فقط نیازمند بودن با توام آیا می توانم کنارت بنشینم ؟.... 

پسر (پیر مرد)کنار درخت نشست  

با هم بودن به سالیان و به سالیان در لحضه های شادی و اندوه.... 

آن پسر آیا بیرحم و خودخواه بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نه ما همیشه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری را داریم....... 

درخت همان والدین ماست .... 

تا کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم ....  تنهایشان میگذاریم.... 

و زمانی به سویشان برمیگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار

برای والدین خود وقت نمیگذاریم و به این مهم توجه نمیکنیم که:پدر و مادرها همیشه به ما همه چیز میدهند تا شادمان کنند و مشکلاتمان را حل کنند...  

و تنها چیزی که در عوض  میخواهند اینکه..... 

*****تنهایشان نگذاریم***** 

به والدین خود عشق بورزید فراموششان نکنید...  برایشان زمان اختصاص دهید 

همراهی شان کنید... شادی آنها شما را شاد دیدن است... 

گرامیشان بداریم ....            ترکشان نکنیم... 

هرکس میتواند به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر مادر فقط یک بار