خاطرات یک معلم
چندروزقبل حامدگفت:میشه یه سوال بپرسم؟که چرا خدا من رو معلول
افرید؟موندم بهش چی بگم فقط گوش می کردم و...می گفت به
دردهیچ کاری نمی خورم.بعدازمدرسه پرستارها مامعلول ها رو فقط
روتخت پرت می کنندوبایدتاشب به درودیوارنگاه کنیم ومنم که
چشمام.....اما اگه پیش مامانم بودم اینارونمی گفتم.چون مامان حامد
تبریز زندگی می کنه وپدرش هم فوت شده...حالامیدونیدبزرگترین ارزوی
حامد من چیه؟؟؟رییس بانک شم وپول داشته باشم تادست
وپاهاموعمل کنم تامامانی منو پیشه خودش ببره.من به سختی
اشکامومی چیدم تا...اخه یه پسر۸ساله استثنایی چقدقشنگ از
احساسش میگه.چون توبهزیستی ملاقاتی نداره ازم خواسته پیشش
برم تادوستام خانومموببینن .....
خدایا خوب میدانی ندارمشکوه ای هرگز سپاس ازداده های تو سپاس ازتقدیرتو
ببخشد ازخاطره غم انگیزم.حالا کمی هم برای فرشته های اسمونی دعا کنید....
با تشکر از معلم مهربون
نوشتم قلب خود را باباغی از اشکو میدانم ؛نمیخواند کسی امروز احساس این قلب های پاکشان را........
خیلی تکون دهنده بود
سلام
وبلاگ خوبی دارید
تبادل لینک میکنید
مرکز دانلود برنامه وکرک
http://www.tafrihi.ir
اخباربازیگران هالیوود وایران
http://blog.tafrihi.com
خبر بدید
بای
سلام دوست عزیز
بله اگر دوست داشتین خوشحال میشم
بارها شنیدم...