خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

گفتارهمه

تودرمقابل آفتاب روز آزادهستی.

تودرمقابل ماه شب وستاره هایش،آزادهستی.

وتودرهنگامی که نه خورشیداست ونه ماه وستاره،آزادهستی.

تو آزادهستی که چشمانت راازهستی باتمام وجودش ببندی..

ولی درمقابل کسی که دوست میداری،بنده هستی،

زیرااورادوست میداری وتودرمقابل کسی که تورادوست میداردبنده هستی،

زیراتورادوست میدارد.                                     

جبران خلیل جبران

لحظه دیدار

لحظه دیدارنزدیک است 

بازمیلرزددلم؛دستم. 

بازگویی درجهان دیگری هستم. 

های!نخراشی بغفلت گونه ام را 

های!نخراشی صفای زلفکم رادست! 

لحظه دیدارنزدیک است.. 

شاید دیگر فردا نیاید ُکه بتوان جبران کرد

میلاد نور مبارک

    نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند
 

مردم صدای آمدنت را شنیده اند
 

زیباتر از همیشه شده آستان تو
 

آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند

هفت پند مولانا

هفت پند مولانا": 

 

1. در بخشیدن خطای دیگران مانند شب باش 

 

2. در فروتنی مانند زمین باش

 

3. در مهر و دوستی مانند خورشید باش

 

4. هنگام خشم و غضب مانند کوه باش 

5. در سخاوت و کمک به دیگران مانند رود باش 

 

6. در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران مانند دریا باش  

 

7. خودت باش همانگونه که مینمایی 

پسرک فقیر

                         پسر فقیری که ازراه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچارتنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دخترجوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد…. زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی به کار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا سید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایا شکر…..
خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد

کلاس اخر

درس(ق)میدادیادبچه ها 

دردبستان خانم اموزگار 

واژه هاتکرارمی شدیک به یک 

قوری وقندان وبشقاب وقطار 

شادمان ازدرس تازه؛کودکی 

روی کاغذ؛دزدکی چیزی نگاشت 

یک (الف)دنبال آن هم شین وقاف 

خواندآن راعشق واعرابش گذاشت 

چون معلم دیدآن مرقومه را 

بی تآمل روی آن خطی کشید 

خواست چیزی گویدآن کودک:ولی 

جزخشونت دررخ خانم ندید  

گفت باکودک معلم؛کای پسر 

اولاعین است اول حرف عشق 

ثانیابایدتمام بچه ها 

بشنوند؛این جاکلاس ومدرسه است 

جای الفاظ چرندوچارنیست 

جای تعلیم حساب وهندسه است  

هرکسی غیرازکلاس ومدرسه 

درسرش باشدهوای دیگری 

یاسروگوشش بجنبددرکلاس 

یابگیرددرس مراسرسری 

من خودم باچوب وخط کش برسرش 

میزنم آنقدرتا آدم شود 

یابه ناظم میدهم تحویل تا 

شراوازاین دبستان کم شود 

گفت کودک:بااجازه اولا 

مایکایک بچه هاآدمیم 

درسرمافکرهای خام نیست 

ما به حکم عشق اینجاآمده ایم 

ثانیادرس وکلاس ومدرسه 

بی محبت؛جزدرودیوارنیست 

برمدارعشق می گرددجهان 

پس سخن ازعشق ؛اینجاعارنیست 

زین سبب ای مهربان آموزگار 

جای آن داردبفرمایی چرا 

میدهی دردرس آخریادما 

اولین حرف ازحروف عشق را؟ 

گفت باکودک معلم؛وه که خوش 

آتشی درجان من افروختی 

آفرین برتوکه بابرهان خود 

درس اصلی رابه من آموختی.

جملات قصار

((با تضعیف قدرتمتند نمی توان به ضعیف  

  

قدرت  بخشید)) 

 

 

((آنچه را که نمیتوان تغییر داد باید تحمل کرد))

دل نوشته من

معلم مهربانم مراتماشا کن که ازسرزمین عشق می آیم.برایم بخوان ای همدم تنهایی من. 

برایم بخوان قصه شاهزاده کوچکی راکه سرزمین خودراگم کرده بود.برایم بگوحکایت قصه نویسی راکه برای لحظات دلتنگی خودمی نوشت. 

ای مهربان آموزگار!من سرودعشق رادرسفرغربت خواندم وشکوه ی بالهای ملکوتی اش راباطلای معصومیت زربافت نمودم. 

ای همه ی خوبی !بیاتاآوازهای بارانی ام راهدیه ات کنم .بیاتابرسفره ی دلتنگی ام یادنامه بهشت تورازمزمه کنم. 

معلم عزیزم ازآنچه که تقدیر برمن مقررکرده دلتنگ نیستم زیرادرپس تمام این سختی هاخدای مهربان مرانگهداراست وشادم؛شادازاینکه ازانچه دنیاپرستان می خواهند بیزارم. 

ای پاکدامن آموزگار!هرکه درتماشای شگفتی های خداونددرمن می نگردباخویش می گوید خوشاکه چنین نیستم اما درهول وحشتناک قیامت به تآسف گوید:کاش این چنین بودم...  

ای مهربان معلم!دستهای کوچکم دردستهای خداوندگره خورده ست ودرفرازونشیب زندگی هرگز نخواهم افتاد.پس دستهای خسته ات رادردستهای کوچکم بگذارتاهرگزنیفتی زیرادستهایت دردستان خداگذاشته می شود. 

الفبای زندگی وانچه راکه میدانی به من بیاموزکه این لطف خداست که اینگونه افریده شده ام. 

خدایم راخواهم گفت تاتوراتکریم کند .ان روز که درصوراسرافیل دمیده شوددرآن وحشتناک دشت سوزان پدرومادرم رادرآغوش گرفته ام وفریادخواهم زد از اودورشوید؛اورامیازارید؛بااومهربان باشیدکه اودرآن دیاربامن مهربان بود؛اوآموزگارمن بود.   

ای پاکدامن معلم هرگزنامم رافراموش نکن تادرفردای فیامت نام زیبای تورادرگوش خداوندمهربان زمزمه کنم.  

                                                                 دوستت دارم تاهمیشه

        

                                                      متن بالااززبان مادریکی ازدانش آموزانم