خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

رسیدن به کمال

یکشنبه 15 فروردین ماه سال 1389 ساعت 18:10

رسیدن به کمال

 

در نیویورک، بروکلین مدرسه ای هست که مربوط به بچه  های دارای ناتوانی ذهنی است . در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمکهایی برای مدرسه بود پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز  برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...  او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی  تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره .

 کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و  اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه  ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت :

 یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که  بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً  بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها رو می کنه. پس به یکی  از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه  به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها را بخواهد ولی جوابی نگرفت وخودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم ...

 درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما  همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی  از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی  پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو  انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و  شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون  توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا،  برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده  بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی  پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که  چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت  کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!!

شایا بسمت خط دوم دوید. در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند:  شایا، برو به خط خانه...!

شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن  شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتند ماننداینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه... پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:

 اون 18 پسر به کمال رسیدند... 

بیایید اینو تعمیم بدیم به خودمون  

همه آدما کامل نیستند ...

تبریک سال نو

 

 

 خداوندا!

در این سالی که در پیش است  

نمیدانم چه تقدیری مرا فرموده ای. لیکن در آغاز طلوع روشن سالی که می آید 

کمک کن تا رها سازم ز خود 

من کوله بار یک هزار و سیصد و افسوس هزار و سیصد اندوه 

خدایا !مهربانم کن 

تو چشمان مرا به نور خود بگشا 

تو لبخند رضایت را عطایم کن 

بفهمان زندگی زیباست 

 خداوندا! 

تو راه سبز ایمان را نشانم ده 

تو نیکی پیشه ام فرما 

که راه حق صبورانه بیمایم 

و هرگز من نباشم از زیانکاران 

رفیقا مهربانا عاشقم فرما  

مرا در شط پر مهر گذشتت شست و شویم ده 

تو پاکم کن قرارم ده 

کریما دست های گرم و لبخندی عطایم کن

خداوندا نمیدانم چه تقدیری مرا فرموده ای  

اما برای مردمان خوب این وادی 

عطا فرما 

هزار امید  

هزار و سیصد آگاهی  

هزار و سیصد و هشتاد بهرورزی  

هزار و سیصد و هشتاد و ۹ لبخند... 

 

گاهی فراموش میکنیم  

شاید تحویل سال نو  

بهانه ایست برای دوباره تازه شدن 

سال نو بر همه ی دوستان مبارک

تولدگل



 تولدت مبارک  

 

 

درخت سیب

  

یکی نبود یکی بود....

 در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود ... با.. 

پسر بچه کوچکی...

این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند .... 

از تنه اش بالا رود... 

از سیب هایش بچیند و بخورد... 

در سایه اش بخوابد....  

زمان گذشت پسر بچه بزرگتر شد .... 

و به درخت بی اعتنا... 

دیگر دوست نداشت با او بازی کند .... 

......... 

......... 

......... 

 اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد ...  

درخت سیب به پسر گفت :  

((های بیا و با من بازی کن...)) 

پسر جواب داد: 

من که دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم..  

((به دنبال سرگرمی های بهتری هستم و برای خرید آنها پول لازم دارم..)) 

درخت گفت: 

 پول ندارم من ولی تو میتوانی سیب های مرا بچینی بفروشی و پول در بی آوری.... 

پسر تمام سیب های درخت را چیند و رفت سیب ها را فروخت و آنچه نیاز داشت خرید.. و.... 

درخت را باز فراموش کرد پیشش نیامد ... 

ودرخت دوباره غمگین شد.... 

مدتها گذشت پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد... 

درخت از او پرسید:((چرا غمگینی...؟ )) 

((بیا و در سایه ام بنشین بدونه تو خیلی احساس تنهایی میکنم...)) 

 پسر(مردجوان)جواب داد:

 فرصت کافی ندارم باید برای خانواده ام تلاش کنم .. 

باید برایشان خانه ای بسازم نیاز به سرمایه دارم... 

درخت گفت : 

سرمایه ای برای کمک ندارم تو میتوانی با شاخه هایم و تنه ام برای خودت خانه بسازی...

پسر خوشحال شد...

 و همه شاخه ها و تنه های درخت را برید و با آنها خانه ای برای خودش ساخت... 

دوباره درخت تنها ماند و پسر برنگشت... 

زمانی طولانی به سر آمد پس از سالیان دراز در حالی برگشت که پیر بود...

غمگین...   خسته....     تنها.... 

درخت از او پرسید:((چرا غمگینی؟)) 

ای کاش میتوانستم کمکت کنم ...  اما دیگر نه سیب دارم نه شاخه و نه تنه 

حتی سایه ام ندارم برای پناه دادن به تو ....    

هیچ چیز برا بخشیدن ندارم... 

پسر (پیر مرد)در جواب گفت: خسته ام از این زندگی و تنها ام..... 

فقط نیازمند بودن با توام آیا می توانم کنارت بنشینم ؟.... 

پسر (پیر مرد)کنار درخت نشست  

با هم بودن به سالیان و به سالیان در لحضه های شادی و اندوه.... 

آن پسر آیا بیرحم و خودخواه بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نه ما همیشه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری را داریم....... 

درخت همان والدین ماست .... 

تا کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم ....  تنهایشان میگذاریم.... 

و زمانی به سویشان برمیگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار

برای والدین خود وقت نمیگذاریم و به این مهم توجه نمیکنیم که:پدر و مادرها همیشه به ما همه چیز میدهند تا شادمان کنند و مشکلاتمان را حل کنند...  

و تنها چیزی که در عوض  میخواهند اینکه..... 

*****تنهایشان نگذاریم***** 

به والدین خود عشق بورزید فراموششان نکنید...  برایشان زمان اختصاص دهید 

همراهی شان کنید... شادی آنها شما را شاد دیدن است... 

گرامیشان بداریم ....            ترکشان نکنیم... 

هرکس میتواند به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر مادر فقط یک بار

گفتار هفته

  اگر  خواستی انتقام  بگیری،  دو  قبر  بکن 

  یکی برای طرف مقابل و یکی برای خودت

بچه که بودیم

کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

 

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند. 

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلب ها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم. 

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست. سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد سکوتی که سرشار از نگفته هاست ناگفتنی هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد دنیا را ببین ... بچه بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشم هایمان می آید! 

بچه بودیم همه چشمهای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکس نمی بینه.

بچه بودیم تو جمع گریه میکردیم بزرگ که شدیم تو خلوت هم گریه نمیکنیم. 

بچه بودیم راحت دلمون نمیشکست بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون میشکنه. 

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی؛بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بینهایت دوست داریم . 

بچه بودیم قضاوت نمیکردیم و همه یکسان بودن بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه . 

 کاش هنوز همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم. 

بچه که بودیم اگر با کسی دعوا می کردیم ۱ ساعت بعد یادمون میرفت بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سال ها تو یادمون مونده و آشتی نمیکنیم. 

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه.  

بچه که بودیم بزرگ ترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود .بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه. 

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود ،بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم . 

بچه که بودیم تو بازی هامون همش ادای بزرگترارو در می آوردیم،بزرگ که شدیم همش تو خیالمون برمیگردیم به بچگی.بچه که بودیم درد دلها رو با هزار ناله میگفتیم همه میفهمیدن بزرگ شدیم درد دل را به صد زبان به کسی می گیم....هیچ کس نمیفهمه.بچه بودیم دوستیامون تا نداشت ،بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره. 

بچه که بودیم بچه بودیم بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ،دیگه همون بچه هم نیستیم.

قرآن شرمنده ام

 

 

 قرآن شرمنده ام

 

قرآن! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند چه کسی مرده است؟ چه غفلت بزرگی که میپنداریم خدا تو را برای مردگانمان نازل کرده است. 

 

قرآن! من شرمنده توام اگر تو را از یک نسخه عملی به افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند تو را بر روی برنج نوشته ،یکی به خود می بالد که تو را در کوچکترین قطع ممکن منتشر کرده و..! آیا واقعاخدا تورا فرستاده تا موزه سازی کنیم؟   

 

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را میخوانند و تو را میشنوند آنچنان به پایت مینشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره مینشینند،اگر چند آیه از تورا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند احسنت....! گویی مسابقه نفس است.. 

 

قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با  شماره صفحه ،خواندن تو از آخربه اول، یک معرفت است یا یک رکورد گیری ؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کرده اند ،حفظ کنی ،تا تو را اینچنین اسباب مسابقه هوش نکنند. 

خوشا به حال هرکس که دلش رحلی است برای تو. 

 

آنان که وقتی تو را میخوانند چنان حظ میکنند گویی قرآن همین الان بر ایشان نازل شده . 

 

جایی در پشت ذهنت به خاطر بسپار که اثر  

 

انگشت خداوند بر هر چیزی هست. 

محرم

سلام برلبهای تشنه حسین... 

سلام برادب عباس... 

سلام برصبر زینب...  

زندگی زوج استثنایی

خدا چقد ما رو دوست داره؟ 

 m__13_.jpg